۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

خر ما از كرگي دم نداشت

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را (برای کمک کردن) دست در دم خر زده قوت کرد (زور زد).




دم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”


مرد به قصد فرار به کوچه ای دوید، بن بست یافت. خود را به خانه ایی درافکند.زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سقط کرد). خانه خدا (صاحب خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.مرد گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ای فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.


جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمرد. پدر مرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست! مرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.


پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ”دخیلم! “.


قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود.


چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.نخست از یهودی پرسید.


گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم.


قاضی گفت: دیت مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.


باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!


و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد!جوان پدر مرده را پیش خواند.


گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده ام.


قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی!


و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد!چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت: قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راه جبران مافات بسته باشد. حالی می توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودک از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!


مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.قاضی آواز داد: هی! بایست که اکنون نوبت توست!


صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد: مرا شکایتی نیست. محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دم نبوده 

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین


To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

To find mails by the thousands when you return from a vacation
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری

To go for a vacation to some pretty place.
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری...

To listen to your favorite song in the radio
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

To go to bed and to listen while it rains outside.
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !

To clear your last exam
آخرین امتحانت رو پاس کنی

To receive a call from someone, you don""t see a lot, but you want to.
کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه


To find money in a pant that you haven""t used since last year
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی


To laugh at yourself looking at mirror, making faces.
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!!

Calls at midnight that last for hours
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه


To laugh without a reason.
بدون دلیل بخندی

To accidentally hear somebody say something good about you
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه


To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی(خيلي حال ميده)

To hear a song that makes you remember a special person.
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می‌یاره


To be part of a team
عضو یک تیم باشی


To watch the sunset from the hill top
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی


To make new friends.
دوستای جدید پیدا کنی


To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person
وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین !


To pass time with your best friends
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی


To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی


See an old friend again and to feel that the things have not changed.
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده


To take an evening walk along the beach
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی


To have somebody tell you that he/she loves you.
یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره


Remembering stupid things done with stupid friends. To laugh ......laugh. ........and laugh .....
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و ....... باز هم بخندی


These are the best moments of life....
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند



Let us learn to cherish them.
قدرشون روبدونیم


*************************************************************
"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"

زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کرد.
************************************************
وقتی زندگی 100 دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده تو 1000 دلیل برای خندیدن به اون نشون بده.
چارلی‌ چاپلین ...



۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

شكوهي پنهان در همين جا


روزي شيوانا به همراه مريدانش در جاده اي خارج شهر راه مي سپردند. ناگهان شيوانا متوقف شد و از شاگردان عذر خواست و به كنار جاده دويد و شاخه محكم و قطوري را از روي زمين برداشت و آن را پوست كند و با آن عصاي محكمي ساخت. سپس به جمع مريدان بازگشت و به راه رفتن خود ادامه داد. ساعتي بعد آنها به جواني معلول رسيدند كه عصايي نداشت و خودش را با زحمت روي زمين مي‏كشيد. شيوانا عصاي دست ساخته‏اش را به جوان معلول داد و جوان توانست به كمك عصا راحت‏تر گام بردارد. مريدان وقتي اين صحنه را ديدند با توجه به سابقه اي كه از شيوانا داشتند در مقابل او خودشان را روي زمين انداختند و از اين حركت شيوانا به عنوان كرامت ياد كردند و از او به عنوان يك آينده بين و پيشگو درخواست بركت كردند. شيوانا با خشم بر سرشان فرياد زد: برخيزيد! ساده انديشان! اگر شما هم چشم سرتان را باز مي كرديد و به جاي ولگردي در عالم هپروت به سطح جاده خيره مي‏شديد مي‏توانستنيد رد پاي جوان معلول را در سطح خاكي جاده ببينيد. تفاوت من با شما اين است كه من فقط حواسم را جمع دنياي طبيعي مي كنم و از آن درس مي گيرم. اما شما غافل از عظمت و شكوه و واقعيت طبيعت به ماوراالطبيعه توجه داريد و از ديدن بديهي ترين پيام ها در سطح جاده زندگي خود را محروم ساخته ايد.

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

دوستت دارم


 دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
 دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را...
 این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
 باید آدمش پیدا شود!
 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش...
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برای یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری...
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

دکتر شریعتی

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

اهمیت بستن گربه!!

در معبدی گربه ای بود که هنگام مراقبه‏ی راهب‏‏ها مزاحم تمرکز آنها می‏شد. بنابراین استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر  گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد. این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد.
 سالها بعد استاد بزرگ در گذشت. گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه‏ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند. سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه!!

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

محبت


بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
 روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد...
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

برگ

من يقين دارم كه برگ
كاين چنين خود را رها كردست در آغوش باد
فارغ است از ياد مرگ
لاجرم چندان كه در تشويش از اين بيداد نيست
پاي تا سر زندگيست
آدمي هم مثل برگ
مي تواند زيست بي تشويش مرگ
گر ندارد مثل او، آغوش مهر باد را
مي تواند يافت لطف هر چه بادا باد را

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

مدرسه عشق

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست
مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند

و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند
از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند

غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد: هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق

کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

مجتبي كاشاني