۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

محبت


بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
 روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد...
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى

۳ نظر:

  1. من گمان میکردم دوستی چهار فصلش زیباست
    من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست، سبزه یخ میزند از سردی دی!!!

    پاسخحذف
  2. باباااااااااااااااااااااا!آمار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    خداييش آمارت از صفر كه شروع نميشه!!!!!!!!

    پاسخحذف
  3. سلام بر این جوی خروشان عشق و زندگی
    پسر جان به باز کردن وبلاگت 999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999 در روز به فکر به روز رسانی باش

    پاسخحذف

سلام گلم
خوش اومدی
هر چه می خواهد دل تنگت بگو